خشم شب به یادماندنی
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/3/2:: 3:23 عصر
با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالی که می خندید رو به عباس گفت: عباس پاشو که دخلت درآمده.
فک و فامیلات آمده اند دیدنت! عباس چشمانش را مالید و گفت: سر به سرم نگذار.
لرستان کجا، این جا کجا؟
محمود گفت: خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند.
همگی از چادر زدیم بیرون.
سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالی که یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند.
عباس دو دستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!» به زور جلوی خنده مان را گرفتیم.
پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن آوردیمشان تو چادر.
محمود و دو سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی.
عباس آن سه را معرفی کرد. پدر، آقابزرگ و خان دایی پدرزن آینده اش.
پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم.
خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان پروارش کن و با دوستانت بخور.»
اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون.
ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم.
پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید ، رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟»
عباس سرخ شد و گفت:
«نه کربلایی، شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.»
اما این بار پدر و آقابزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور بخواب کارمان است و الله نگهدارمان.
کم کم داشتیم کم می آوردیم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلاً به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند.
از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد یک خشم شب جانانه راه انداخت.
با اولین شلیک، خان دایی و آقابزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یاحسین و یاابوالفضل به دادمان برس کردن، لابه لای بچه ها ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند.
این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده. فرمانده فریاد زد:
«از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: حاضر!
و بره گفت: بع !بع! گردان ترکید.
فرمانده! که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز!
با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم.
اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد.
زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد.
بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت، که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد.
پیرمردها ترسیده و رمیده شروع کردند به! حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چه کاره ایم خودمان نمی دانیم.»
صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند.
فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس.
محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد»
عباس تا آمد حرف بزند، بره صدایی کرد و لباس معطر شد.
(داوود امیریان)
کلمات کلیدی :